مرغ دل پر می‏زند تا زین قفس بیرون شود


جان به‏جان آمد، توانش تا دمی مجنون شود

کس نداند حال این پروانه دلسوخته


در بر شمع وجود دوست، آخر چون شود؟

رهروان بستند بار و بر شدند از این دیار


باز مانده در خم این کوچه، دل پر خون شود

راز بگشا، پرده بردار از رخ زیبای خویش


کز غم دیدار رویت، دیده چون جیحون شود

ساقی از لب تشنگان بازمانده یاد کن


ساغرت لبریز گردد، مستیت افزون شود

گر ببارد ابر رحمت باده روزی جای آب


دشتها سرمست گردد، چهره ها گلگون شود